رنگ
 

به نام خدا
سلام

داشتم یه سریال کره ای به نام beyond the Bar میدیدم داخل سریال مردی بود که فکر میکرد عشق میان انها کمرنگ شده فکرمیکرد باید خیانت کنه

بعد یه روز اومد بگه بیا طلاق بگیریم زنش بهش گفت زوال عقل گرفته توی 45سالگی
به خاطر زوال عقل زنش هرروز زنش برمیگشت عقب و عقب برمیگشت به روزهای اول آشناییشون و همون شورو شوق عشق و جوانی
مرد حرف قشنگی زد:گفت عشق مثل رنگین کمون میمونه هررنگش مرتبط با دوره های مختلف عشق هست
اصل دیالوگ اینه:
"وقتی توی زمان باهم سفر میکردیم به یه چیز پی بردم عشق مثل یه رنگین کمون میمونه عشق از طیف های رنگارنگ از احساسات تابش پیدامیکنه رنگ قرمز شور و هیجانه ,رنگ نارنجی یعنی گرما, رنگ زرد خوشبختیه ,رنگ سبز آرامشه, رنگ ابی اعتماده ,نیلی هم یعنی عشق ,بنفش هم یعنی رازالودگی فکرمیکنم عشق من و همسرم با قرمز شروع شد با گذشت سالها رنگش عوض شد ولی عشق تغییری نکرد....""
هرچند این مرد توی دادگاه بابت کمک به خودکشی زنش مورد محاکمه قرار گرفته بود.....

نور سفید ترکیب این هفت رنگه......

گاهی نوشته هارو سطحی میخونیم میریم....میخندیم....ولی سطحی نیستند....

در طی دوروز نگاهم از لبخند ازشادی خالی شد چون انتظار کشید......
درنگاه هرکس ماجرا جوری دیگه تعریف میشه.....

من باختم زندگی رو..........والان تهی ام....

 یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴  0:7  ثمرعزیزمامان :)
دندان
 

به نام خدا

خواب بود خداروشکر خواب بود

خواب عجیبی بود

خواب دیدم رفتم دندون پزشکی

باتک تک جزئیات یادمه

یکی از اتندهای دانشگاه شیراز بود اقاهه و بهم گفت بیا برات درستش کنم

خوابیدم روی یونیت دندون پزشکی

بعد که بلند شدم دیدم دندانی کشیده شده افتاده اون گوشه

دندان سالم بود میگفت بتراشیش ازداخل خراب است

بعد کلی غصه خورردم گریه کردم

گفت حالا نگران نباش میخای باچسب بچسبونمش؟گفتم مسخره ام کردی؟ازت شکایت میکنم باید هزینه ایمپلنت بدی

یه جای دیگر دندان نصفه شکسته رو کنده بود

منو یک نفر دیگر بغل کرد نفهمیدم کی بود ولی اونقدر آغوشش گرم بود که کل غم هامو فراموش کردم

بازم برگشتم پیش دکتر بهش گفتم نگاه چیکارکردی؟آینه خودمو نگاه کردم دیدم

هیچی دندون در فک بالا ندارم فقط یک دندون پیش برام گذاشته پیش راست

ازشدت خشم وغم داشتم توخواب میسوختم

بلندشدم ساعت نفهمیدم چندبود

کولر خونه رو روشن کردم و دوباره خوابیدم

حتی یادمه چقدر اشک ریختم

باخودم گفتم چرا برای یه دندون پزشک با بیمه من قرارداد داره پیش دندون پزشک خودم نرفتم؟

و باهزار خودخوری و آه وناله وغم توخواب داشتم کلنجارمیرفتم

خواب بود

ولی خوابی که باجزئیات به یاد باشد برای من همیشه ترسناک است

خواب دیدن پروسه ی عجیبی است

 جمعه هفتم شهریور ۱۴۰۴  10:43  ثمرعزیزمامان :)
روز سخت
 

به نام خالق هستی

نمیدونم امروز روز سختی هست یا نه

شروع هست یا پایان

ولی سختترین بخش آن توافق بود

_-_-_-_-_-_-_'_-__'_'_'_'_

باثنا رفتیم کوه باباکوهی

The father of mountain

اونجا climbing کردیم

_-_-_-_-_-_-_-__-

یه برگر فروشی نوستالژی پل حر مخل به دنیا اومدن من بود

اونروز به مامان گفتم بیا یه روز اینجا سفارش بدیم ببینیم چه مزه ای هست

بعد کوه حاجی رفته بود خریده بود وخوردیم

_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_--_'_

الحمدالله دلال مرد خوبی در اومد شرکت معتبر بود

بازم ادم جدید بهم معرفی کردن برای کاریابی

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_

راستی

جوجو مثل ادمها شکمو هست

گشنه اش بود ظرف غذاش رو بردم پر از دونه کردم بردم جلوش تکون تکون دادم بردم گذاشتم قفسش.پرواز کنان رفت داخل قفس و کلی غذا خورد بعداومد بیرون کلی بهم بوس داد

_-_-_-__-_-_-__-_-_-_

هروقت دیدن باباجون میرم

ازم تعریف میکنه میگه ماشالله خوشگلی

حس شیرین غمی داره

_-_-_-_-_-_-_-_-__'_-_'_-_'_

رمزکارت بانک ملی

 پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴  23:46  ثمرعزیزمامان :)
Piano
 

به نام خدای آواها

میدونی من اول دبیرستان بودم...یه دختر بچه کاملا شیطون....سرکلاس مدرسه نمیرفتم...نقش مرده رو توی مانور تلویزیونی شبکه خبربازی کردم....چندبارازکلاس اخراج شدم....گوشی ممنوع بود من میبردم....با گوشی کلی شیطنت کردم...

پیاده میرفتم مدرسه و خونه....راننده هم داشتم......یه بارخودموزدم به مریضی بیام تهران پیش مامانم

رفتم خونه و اسدالله بلیط گرفت برای من وعلی وماهم رفتیم فرودگاه

توپرواز معلمی که سرکلاسش خودمو زدم به مریضی صندلی بغلیم بوددقیقا همون صندلی بغل دست من توپرواز😂😂

کلی بهم خندید و گفت توباهوشی سعی کن تابستون دوتاکلاس بری ریاضی فیزیک

تازه فیزیک رو سرکلاسش صفرشده بودم😎بالاترین نمره البته ۳بود....از ۲۰

خب بگذریم که کلی تقلب میکردم وکلی تقلب مینوشتم ورد وبدل میکردم

مدرسه امون پشت پارک آزادی بودو یادمه هرسری میرفتیم پارک و هات داگ و بستنی ایتالیایی و ....

جای دوستام سرکلاس امتحان میدادم

هندزفری اونزمان میذاشتم توگوشم و بچه ها بهم تقلب ازتوحیاط میرسوندن

درکل توی شیطنت هایی که حتی نمیشه گفت نفر اول بودم سه بارهم ازمدرسه فرارکردم

یکی ازدوستام هم میخاست ازدواج کنه و رنو خریده بود چندتا صبح اومددنبالم و حلیم خریدیم ورفتیم مدرسه واقعا عالی بود

خب شد سال دوم دبیرستان....تصمیم گرفتم پیانو بزنم

تاسال سوم مرتب هرروز پنج شنبه مدرسه نمیرفتم و از صبح تا ظهر میرفتم آموزشگاه و تمرین میکردم

دوتاکنسرت کوچولو هم دادم

سال سوم برام پیانو خریدن دنیارو بهم دادن اماهمزمان دنیارو ازم گرفتن و گفتند درس بخون دکترشو کنارش موسیقی رو ادامه بده

من همون سال کلاس آواز و سلفژ هم همزمان باامتحان های نهایی میرفتم

و دیگه من پیانو نزدم تابعدها اومدم شیراز و دانشگاه و درس و امتحان و ......سختیهاااییی که یک به یک اومدن ورفتن

زیاد سختی کشیدم

و هربار درون گرا تردشدم

الان بهم میگن داری میری که پیانوتو بفروش میگم میبرمش

میگن بفروش و اونجا بخر

حالا بفروشمش ؟یا ببرمش؟

 جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴  12:24  ثمرعزیزمامان :)
همیشه دیر است
 

به نام خدای مسجدالحرام

به نام خدایی که سرمو گذاشتم روی سنگ کعبه اش

دلم فروریخت.....

خانم ۶۰ساله ای که نمیتونه هیچی بخوره و هرغذایی رو باید پرهیز کنه تا درد اذیتش نکنه....

خانم ۵۰ساله ای که سرطان سینه میگیره و استرس ورادیوتراپی ۳۰سال پیرترش میکنه.....

خانم ۲۴ساله که بااولین تست پاپ اسمیر hpvش مثبت میشه و ازهمه جا رانده شده

پسر سی ساله ای که همه چی داره ولی از نظر ذهنی زندگیش ناپایداره.....

خانم ۸۰ساله ای که عمری امریکا زندگی کرده و دم پیری اومدن ایران و بچه ندارند و پرحرف و رواعصابه.....

پیرمردی که ازاسانسور میترسه...

افغانی که نمیدونست تزریقات عضلاتی چیه و باید در باسن سوزن زده بشه....

همه اش یه بخش کوچکی از دوروز مریض دیدنه......

ولی میدونی چی اذیتم میکنه؟؟؟؟

اینکه خیلی زود همه چیز دیرمیشه.....

واینکه گاهی واقعیت نهانه.....

وقتی نخای اینده ای بسازی مهم نیست کجازندگی کنی پس نمیپرسی دور منظورت کجازندگی کردنه؟

زندگی نیم ساعت نیست.....۴۰دقیقه نیست....

زندگی رو لیخندهاش میسازن

واشک هاش

زندگی تپه و کوه نیست راه پله نیست

زندگی ریل قطارنیست.....

زندگی لحظه هاست....لحظه هایی شکستن و جوش خوردن

ادمها نشانه هارو میبینن ولی انطرفتر میگویند:به به عجب قهوه ای خوردیم.....

ادمها میترسن از واقعیت از صداقت از ترسهاشون

ادمها خواسته هاشون و خستگی هاشون رو در قالب شوخی و کاش میگن....

زندگی پل نیست بشه گذر کرد و رفت

دریا هم نیست

اقیانوس مواج و خشمگین و تاریک و پرعمقه.....پراز اسرار کشف نشده ...پرازبی انتهایی ....

پراز خطرات ......

شنا را باید اموخت ....

زیراب زنده ماندن را.....

قایق رانی را.....

مسیریابی را.....

موج های اقیانوس متلاطم تراند...........موچ های دریا مهربونترند....

ذات اقیانوس دریا نمیشه....ذات دریا اقیانوس

باانشالله نمیشه تغییر داد....

دریاچه همیشه دریاچه هست هیچ وقت دریا نمیشود.....

قشنگترازاینا مرداب پر از نیلوفرابیه و خطرناکتراز همه اشونه....

هرچی تصورت زیباترباشه...امادگیت کمتره

احتمال مرگ بیشتره.....

هیچ چیزی دیگه ازاین پس زیبانیست.......

 یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۴  2:31  ثمرعزیزمامان :)
Blablabla
 

به نام خدا

Jetzt musst du Google translate benutzen ,um meine Beitrag zu verstehen.......

Heute ,Gestern ,Alle Tagen bin ich zufrieden mit allen guten Falls in meinem Leben

Ich bin immer sehr sehr dankbar mit allles,dir ,meinem Familie

Heutzutage habe ich Angst um dich zu vermissen

Wir haben schwerige Tagen in der Zukunft..

Keine Sorge Mein Schatz

Alles sind in Ordnung .......

Zusammen sind alles Leichter

Gegenseitig stehen wir zuruck

Ich habe viel Fehler hier......

KP;)

Kussi Bussi😘

 یکشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۴  22:13  ثمرعزیزمامان :)
Weggehen
 

Hallo

Heutzutage bin ich sehr sehr traurig

Ich weiß nicht warum

Aber ich möchte gern mit ihnen sprechen

Ich beschwere mich über alles

Jetz vermisse ich selbst

Ich habe keine Idea zu machen

Ich vorstelle mir in einer neue Situation

Manchmal will ich die Lächeln wieder sehen

Ich weine ....ich sorge.....ich bin schlecht....

Wie kann ich wieder selbst zuruckkommen

Außerdem gefällt mir nichts....

Was ist das Leben?

Warum sind wir in dieser Welt?

Diese Fragen stelle ich mich....

Viele Fehler?kein problem

Das ist nur mein Geist...wollte in einem Ort reden....

Ich kann nicht sagen was passiert ist.....

Nur kannst du auf meine Augen bemerken....

 پنجشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۳  22:40  ثمرعزیزمامان :)
ثمر
 

به نام خدا

سلام امروز باعنوان خودم شروع میکنم....

باعنوانی که دارم عجیبترین روزهای سختمو میگذرونم

تضاد درونی یکی از سختترین مسئله هاست که شاید بارها توزندگی باهاش مواجه میشیم

تضاد مرگ و زندگی

تضادفقر وثروت

تضاد عشق و تنفر

تضاد لبخندوغم

ولی بزرگترین تضادی که اینروزها منو درگیرخودش کرده

تضاد وقف هست.....

یعنی چی؟

یعنی من یه عمر ۳۰سال ازیه نفر حمایت کردم درحدی که به خاطرش تازندان رفتنم هم نترسیدم

بعدیهو دیدم ای وااااییییی

اون برای من اونقدرها ارزش قایل نیست.....

واین شد تضاد وقف.......

اونقدر ناراحت شدم اونقدر فروریختم که شاید حس خیاانت دیدن هم همین باشه.....

من داشتم آینده خودمو سرنوشتمو برای شخصی میدادم که الان الویت ش نیستم قدیما درتوهم آن بودم که الویتش هستم

ومرگ من ازراه رسید.....ودرارزوی تولدی دوباره هستم

______________________________________________________________

داستان بعدی اینه که.....

فعلا در اجاره مطب وخرج روزانه مانده ام......

خرج روزانه نکرده و بیرون نرفته......

احمقانه ترین کاار این بودکه خواستم مستقلانه بدون آرامش کارکنم....

باخودم فکر کردم یه مدتی اسنپ کارکنم.....شاید بتونم درحدی ازخرج روزانه ام دربیارم......

بدترداشتن پدری است که هررروز ارامشت رامیگیرد.....

وهردقیقه تورا درغم اذیتهایش پرت میکند و سرگردانت میکند

وبدتر مادری هست که.....

_____________________________________________________

هرگز لبخندنزنید.........

چون لبخند ماندگار نیست

دیدید وقتی اشک میریزید

قلب فشرده میشه

سرجمع میشه

صورت جمع میشه

اشک غم های تلنباروجودیه.....

ومن نتوانستم ازغم هایم بکاهم.....فقط وفقط افزودم و افزودم....

 چهارشنبه یکم اسفند ۱۴۰۳  12:33  ثمرعزیزمامان :)
Stärken oder Schwac....
 

خب میدونی هرکسی ازسختی هاش بگه

نقطه ضعفش نیست نقطه قوتشه

یعنی بالاترازسیاهی رنگی نیست.....

جراما آدمها نمیگیم؟؟.چون فکر میکنیم شخصیه

بقیه بفهمن مارو چطور قضاوت میکنند

وای الان من وجهه مو ازدست میدم.....

اینا اشتباهن

ادمها هرکس خطا و سختی ش رواگر تاالان گفته بود

شانس خطا وواشتباهات بقیه پاینتر میومد

ولی ادم باید بدبختی رو باید بگه.

نباید پنهان کنه

چون سوتفاهم ها ازدست دادن ها در پی داره

😐

 سه شنبه هفدهم مهر ۱۴۰۳  0:36  ثمرعزیزمامان :)
اینترنی اورژانس جراحی......
 

به نام خدا

همه چچیز همه اتفاقات تلخ ازیه سال قبل درحاال وقوع بود

و من هنوز هضمش نکردم تعریف کنم

خلاصه میگم

درگیر جنگ شدم جنگ بی سلاح

جنگ بی غذا

جنگ فردختن هرچی که هست تابشه نون ان روز راخورد

جنگ تنهایی

جنگی که هرلحظه بی سرپناهی داشت

و من به ارامشی احتیاج داشتم که بتونم تصمیم بگیرم و درس بخونم و ارزوی ارامش وجودی بقیه درحد ساده که میتونستن به کتابخونه برن و بردل خودم گذاشتم

وادمهای اطراف شاید داشتند دکترمیشدند ولی هیچ وقت نفهمیدند جای اذیت کردنم باید ازم بپرسند خوبی؟وومن اگر ساکتم اگرهمکاری نمیکنم دلیلی دارم که شاید تواون لحظه برام مهم بود

ولی انها هرگز نخاستند درک کنند.....

ومن هم تلاشی نکردم توضیحی بدم......

پ.ن:بعدازیه جنگ سخت ادمها قویترمیشن

اموخته میشن

ولی من فهمیدم ادمها اطراف فقط ادمهای اطرافن

جز اینکه شرایط رو سختتر میکنند آسونی ندارند....

میدونی اگر من آدامش داشتم

صد درصد ده ها بار بهتر کنارشون میبودم و باهاشون همکاری میکردم

و فداکاری میکردم

ولی من دیگر ازم ذره ای نبود بخام برای هیچ کسی حتی خودم فداکاری کنم.............

پ.ن:ثمر رو ترکیبی از لبخند هست و ظاهری بی خیال

اما ثمر ترکیبی هست از رنج و غم

یه جمله قشنگی دیدم

تا کاسه ای که از گل نساختی توی کوره نذاری نمیفهمی چی میشه

چون ممکنه اون کاسه تحمل گرما و فشار کوره رو نداشته باشه و بشکنه

ممکنه تغییر شکل بده

ممکنه هم شکلی زیبا به خودش بگیره و خارج بشه......

و من در کوره های زیادی رفتم و میروم

.........

وبه شدت الان ناراحتم

 سه شنبه هفدهم مهر ۱۴۰۳  0:1  ثمرعزیزمامان :)
شروع تازه؟یا سختی های تازه؟
 

به نام خدا

سلام

خب بالاخره خونه نصفه ونیمه تموم شده بود...

که ما رفتیم داخلش

استیودنت شده بودم

دانشگاه برای همه منفور بودم هیچ وقت نفهمیدم چرا

چون شاید مثلا بهم گفته بودند بریم فلان جا ومن رد کرده بودم

یا سینما ی دانشگاه بعدش بریم کافه و من جیم زدم

من کل اون سالها دوبار سبنمای دانشگاه رفتم....

کلا تنهای تنهای تنها شدم

به سختی یه گروه ازاستیودنتی واردشدم

گروهی از طرد شدگان....

من هنوز وسط سختی هابودم

من جشن ابتدای استیودنتی برام تلخ بود

من قسم بیمارستان برام شیرین نبود

موندم باکلی تلخی و درد......

پ.ن:خب اینجا کلی ادم منو اذیت کردند مسخره کردند اهانت کردند سرم داد زدند

میگذرم و میرم میرسم به دوران اینترنی دوره سختتراز این دوره ای که گفتم

 دوشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۳  23:47  ثمرعزیزمامان :)
یک ماه شد ۹ماه
 

به نام خدا

خب داشتم از اسباب کشی و سختی ها میگفتم

رفتیم خونه کوچک ۴۵متری

https://unavailablelife.blogfa.com/post/108

ازش نوشتم ...وقتی خاطره ای رو تعریف میکنم یا مینویسم یعنی برایم جا افتاده شده است...

خب نوشتم خانه ازدوتا بخش داشت یه اتاق بزرگ که ازش سالن هم استفاده میشد و یه اتاق کوچک

جالبتر اونجا بود که انجا ماشین هم نداشتیم

پدرم یک شب درمیان هم خانه نمیامد و توجهی نداشت چی کم است چی زیاد

راه تا دانشگاه زیادشده بود

برای همین خیلی کمترازقبل سرکلاس ها میرفتم

امتحان های مکرری که داشتم و سختی ها و دغدغه هام.نمیذاشت حرفی بزنم

باهیچ کس نه میخندیدم نه میتونستم کنارشون گریه کنم و ازسختی ها بگم

قوی بودن به اینها نیست....الان بزرگ شدم میفمم کاش میگفتم

چون خود جو دانشگاه ترومای بدتری برام بود....

خب اسفند دندونم شکست و دوتاجراحی و دوتا کشیدن دندان رو به تنهایی تجربه کردم

تنها رفتم دکتر و تنها برگشتم!

و ۹ماه سکونت داشتیم

خاله ام عروسی کرد و ما حتی به سختی لباس خربدیم

به سختی لبخندزدیم و به سختی پیش رفتیم

من کلا تنهاشدم

و دیگر دوستی نداشتم

وهیچ وقت هم برای هیچ کس مهم نبودم ازمن بپرسد خوبی؟؟

پ.ن:میدونی چرااینارو مینویسم

چون شاید از سختی ها حرفی نزدم

ولی دیگران جای آسان کردنش برام سخت وسختتترش کردند

 دوشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۳  23:39  ثمرعزیزمامان :)
ابتدای دوران سختی
 

به نام خدا سلام

من ثمرم دختری ۲۱تا۲۲ ساله

تواین دوره دخترها بادوستاشون بیرون میرن خرج میکنن شادن ولی من هیچ کدوم رو تجربه نکردم و دانه دانه دوست هامو ازدست دادم چون پولی نداشتم

چون پدرم نیز ........

الان فیزیوپات هستم سال ۳تقریبا در رشته پزشکی

متشکل از کلاس ها و کورسهای فشرده

دی ماه هست و به دلیل تمام نشدن ساخت وساز منزل مان و پابان مهلت اجاره خانه فعلی وعدم رضایت صاحبخانه به تمدید وقصد به تخریب تا قبل عید (صاحبخانه همسر یکی ازاساتید دانشکده علوم پایه بودن)

ودر وسط زمستان گازرا قطع کرد .......قطع کرد چون میخاست زودتر تخریب کند!.

دراین میان یادم نیست خاله ها فامیل ها کجابودند ....حتی پدرم هم نیز ن بودبه بهانه کار رفته بود

(((((جالبتر اسباب کشی سال ۹۰ سال پیش دانشگاهی ام به همین خانه بود که پدرم کلا نبود و من روتنها در خانه با ۱۷سال سن گذاشته بودند تا حواسم به کارگرها باشد...وایشان دنباال کارهای انتخابی تشان بودند)))))

خب اوکه دراین میان کمکی به جمع کردن وسایل نکرد فقط سه تا بخاری برقی الکی اورده بود که اطراف خودشان رو گرم نمیکردند چه برسد به ۵نفرادم را....

و من خودم با سه تاشلوار ۴تالباس مشغول جمع کردن بودم

یه ۲۰۶ نقره ای بود

خانه ای نبود ازاونما باارامش کوچ کنیم بریم

خانه ای اجاره نکرد

بابام دنبال جایی جددید هم برای اجاره نرفت....گفت خانه را ایکماهه ماده میکنم

وسایلها همه رفتند در انباری

بابرچسب های مختلف

حتی لباسها

وما درسرما کارکردیم......

پ.ن:میدونی چی دلمو آتیش میزد؟همکلاسی هایی که منو متهم به جیم بودن و اززیرکاردرفتن کرده بودند....پشت سرم حرف دراورده بودن و توی دانشگاه درگیر گروه بندی استیودنتی و....بودند

پ‌.ن:باهمه این اوضاعها مرخصی نگرفتم و فقط جزوه هارو میگرفتم و توی خونه توی تایم ازاد درس میخوندم

 دوشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۳  23:27  ثمرعزیزمامان :)
نوشته تازه
 

به نام خدا

احتمالا ویا شاید ویا قطعا خدایی هست.....همش فرضیه است....

بگذریم

شایدازاخرین تاریخی که مینویسم سالها ماه ها بگذره

شاید از سختی هایی که کشیدم بنویسم

شاید ازروزمره بنویسم

ولی تنهاچیزی که خیالمو راحت میکنه

هیچ کس اینجا سرنمیزنه

خب امشب از غمی درون میخام بگم🫤

از حس سرخوردگی

از حس افسردگی

میدونی افسردگی چه جوریه؟

یه موریانه اولیه است که میاد یواش یواش دیوار،چوب،سازه های وجودی رو میخوره

وقتی فرومیریزی که دیگه کاراز کارگذشته

میخام داستان زندگیمو بگم

داستانی که مدتها آزارم داده

و بهترین راه مقابله باان کتمان ش نیست

هرچی تلاش میکنی چیزی رو فراموش کنی

بیشتر بیشتر به یادش میاری

حادثه تلخ زندگی.......

 دوشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۳  23:15  ثمرعزیزمامان :)
حدضرر
 

به نام خدا

توی معامله باید برای خودت حدضررت له سرمایه ای که داری تعیین کنی

توی بازی پوکر هم همینطور

اگر این حدضرررو رعایت نکنی همه سرمایه ات رو نه تنها ازدست میدی

بلکه زیر بدهی و قرض میمونی

تصمیم های زندگی همینه

حدضرر ما چیه؟زمان؟عمر؟پول؟سلامتی

کاش توی هرکاری هر مرحله از زندگیمون این حدضررو مشخص میکردیم

کااااش

 جمعه سیزدهم بهمن ۱۴۰۲  21:23  ثمرعزیزمامان :)
بازگشت
 

به نام خدا

گاهی اوقات فکر میکنم اگر برگردم عقب اگر ۱۰سال پیش بود و میدونستم الان کدام نقطه ایستادم چیکارمیکردم؟

شاید از به وجود اومدن خیلی از اتفاقات جلوگیری میکردم

یا با امادگی کاملتر میجنگیدم

شاید اگر میدونستم هیچ وقت زندگی مو تعریف نمیکردم

زندگی سخت پرازفرازو نشیب

اگر میدونستم یادمیگرفتم نقاط ضعفم رو برای خودم نگاه دارم

و نقاط قوتم رو در سکوت تقویت کنم

اگر میدونستم بهترزندگی میکردم

اگر میدونستم سکوت میکرردم کمتر حرف میزدم

اگرمیدونستم بهتر سرمایه گذاری میکردم

اشتباه پشت اشتباه انجام دادم

الان دنبال راه حل هستم

و این راه حل بهترین تصمیم چیه؟

پ.ن:1

میدونستی سو تفاهم در ذهن مثل موریانه میمونه و ذهن ادم رو میخوره و تخریب. میکنه

پ.ن:2

خشم وکینه اتش خاموشی هستند که با یه وزش میتونن یه باغی رو اتیش بزنن....تنهاراه حل ش ریختن اب هست....خاکستر میمونه ولی از دل خاکستر کی گفته گلی رشد نمیکنه؟.....ازدل خاکستر بارها دیدم درخت هایی رشد کردن.......

پ.ن:3

ثمر سکوت بلدنیست....

پ.ن:4

دوست دارم به گذشته برگردم.....ودوست دارم به اینده برم....دوست دارم در حال نباشم

 جمعه سیزدهم بهمن ۱۴۰۲  21:19  ثمرعزیزمامان :)
نظربدهید
 

به نام او

توی تکنیک اسب سیاه یه اصل رو تاکید داره:کاری که دوست داری بکن.....ریسک کن.....نترس.....

توی کتاب تفکر نامطمئن داره میگه سعی کن ازیه اصول و روش برای پیروزی استفاده نکنی و هربارتوی هردست بازی پوکر روشت رو با توجه به شرایط تغییر بدی

توی کتاب زندگینامه ایلان ماسک میگه ریسک کن ازافراد باتجربه استفاده کن...وقتت رو هدر نده....

به نظرم باید توی کتاب خودم الگویی جدید ترسیم کنم..........الگویی که منحصربه ثمری باشه....

--------------------<______------->____________________________________________

میدونی داشتم فکر میکردم خیلی خوبه یه مکان امنی داشته باشی که مطمئن باشی توی چندماهه اخیرهیچ کس جزخودت سرنزدی

واینکه کمی راحت میتونی این حرفاروبزنی

بازهم نمیشه هرچیزی رو گفت

هرحرفی رو زد

چون خطرناکه

وچون ترسناکه

اما خب بازم خوبه حس پابلیک بودن ولی دراصل پرایوسی داشتن

تنهایی حتی توخوندن نوشته هامم رخنه کرده

و من تنهایی رو دوست دارم❤️

 شنبه سی ام دی ۱۴۰۲  0:3  ثمرعزیزمامان :)
فرار
 

به نام چه کسی باید سخن گفت؟

جاده

ازفشارزیاد رفتم جاده

شروع سختی داشتم

جاده بوشهر.

تا نزدیکای دشت ارژن رفتم برگشتم

ترسیده بودم

وکلی ادرنالین ترشح کردم

ارلمترشدم...خشمم....خودم......

_________________________

چندروزی است یا چندماهی است فشار کار اونقدر سنگینه که نمیدونم بایدچیکارکنم

چندروزی است یا چندماهی است که از بار روی شونه های خمیده ام خسته ام

چندروزی است یا چندماهی میشه که لبخندهای مثنوعیم رنگ دیگری گرفنه

چندروزی یا چندماهی هست که سفرنرفته ام.

چندروزی است یا چندماهی است که غصه دارم

چندروزی است یا چتدماهی است که استرس دارم

چندروزی است یا چندماهی است که حتی آب خوش نخوردم نان خوش نخوردم

چندروزی است یا چندماهی میشه که دلتنگ آرامشم

چندروزی است یا چندماهی است که غصه دارم

چندروزی است یا چندماهی است که به فکر پریدنم

چندروزی است یا چندماهی است به فکر محوشدنم......

 پنجشنبه بیست و هشتم دی ۱۴۰۲  0:4  ثمرعزیزمامان :)
شکایت
 

به نام خدا

حدود دوماه پیش بود یکی از بیمارهایی که لک صورت ش رو داشتم درمان میکردم

اومد گفت وااای لکم‌ بیشترشده

لیزر کن

گفتم نمیشه

گفتم درمان داروییه

گفت نههههه ول کرد رفت

یه ماه پیش روز تولد عزیزترین شخص زندگیم گفتن ییا نظام پزشکی

شکایت شده

ماهم زنگ بزن به این و آن

از ۸صبح زدیم بیرون

تا ۲ظهر جوابیه رو اماده کردیم

و ۲ونیم جلسه باایشان بوو

جمعا مبلغی ۴تومنی پرداخت کرده بود وادعای ۱۵تومنی داشت و هزینه ی هرماهش راهم بنده بدهم....

نظام پزشکی چجور جاییه؟

یه چندنفر ریش سفید نشستن صلح برقرار کنن

اما نگفتن خانوم فرقی نکردی......

گفتند بهش برو دادگاه این ازدست ما خارجه.....

خانم رفت دادگاه

و برای ما ابلاغیه امد

کارشناس گویا عکسهای قبل را ندیده بود

دید

........

مارا ترساند اما فقط بهش یه چیزی گفتم و دیگر چیزی نگفت:پرسیدم من قبلا اینجا توی پزشکی قانونی کارکردم با دیات اشنایی دارم.......با طول درمان اشنایی دارم.....

برنامه شما چیه؟

................

اونشب به مامان گفتم به حاجی بگه....

.........

اون زن اومد مطبم امشب

عکس گرفتم گذاشتم کنارعکس قبلش.....

بهترهم شده بود

همش ته دلم ناراحت بودم نکنه بلایی سرش اوردم....دیدم نه برعکس

الحمدالله اسیبی نزدم.....

باخودم گفتم مملکت مونو گوه گرفته

مردم گشنه ان

ازمن میخاد چیو بکنه؟

مملکت بوی گنداب میده

بوی خون میده

و دیگر جای موندن و درست کردن نیست.......

 یکشنبه هفدهم دی ۱۴۰۲  23:24  ثمرعزیزمامان :)
لباس بنفش
 

سلام سلام

به نام او

اول امروز رفتم ارشیو از ۱۳۹۲ بود تا ......

البته من وبلاگ نویسی رواز سال ۹۰ شروع کردم و پستهای قبلی تر رو حذف کرده اند ..

.

بعدگفتم خدایا چقدر من خدایی بودم.....دیدگاه پله پله تا ملاقات خدا رو داشتم

بعدگفتم خوب شد تغییر کردم.....

بعداومدم جلوتر دیدم یه سالهایی هیچی ننوشتم

بعددیدم سال ۹۴ از سختی ها نوشتم مخصوصا ۲۲بهمن ۹۴

نوشته های قدیمی ام درسته مضمون مذهبی دارند ولی قدرت متن بالاست

اما ........

ثنا داشت اتاقش رو مرتب میکرد سه فقره لبلس بافت رو داد به مادرکاملا نوی نو

انگاه مادر اینهارا به پایین برد

منم رفتم پایین.چیزی بخورم و سریاای ببینم

ساعت ۱۰شب شد و حاجی تهران بود

موقعی که خواستم اشغالها رو بذارم دم در

لباسم نازک بود و هوا سرد

یوی ازاون سه باافت رو رنگ بنفشی داشت پوشیدم

آمدن رنگش به صورتم همانا و روی تنم نشستن همانا.

ماهم ابن رنگ تند بنفش رو که هرگز نمیخریدیم

لباس رو برداشتم صبح برای مطب بپوشم

.......

صبح با لباس به مطب رفتم

کسی چیزی نگفت .....

رانندگی و اشکهااااا ریختن وو....

ظهر با لباس برای گرفتن غذا و دنبال ثنا زفتم

ثنا دید لباس قشنگیه....گفت پسش بده.....

منکه زیر بارنرفتم

عصرشد و طبق عادت همیشگی ۵شنبه ها عصر رفتیم خونه مامان جون

اونجا که بودیم مامان جون و خاله شیدا خوششون اومد.....

خاله شیدا اونقدر بادقت بررسی کرد که گفتم خاله میخای امتحان کنی؟

گفت نه لازمم شد میام ازت میگیرم🫤

اینگونه شد که لباس بنفش پس از ۷سال توی کمد ثنا خاک خوردن ....محبوب شد

................................................

پ.ن:نتیجه اخلاقی داستان بالا:شاید کسی قدر تورو ندونه بعد ۷سال

اما بالاخره یه روز هست که پس از کنارتو موندن اونقددرارزشمندت کنه که محبوب همه بشی.....

 جمعه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۲  8:33  ثمرعزیزمامان :)
مطالب قدیمی‌تر
شهریور ۱۴۰۴
مرداد ۱۴۰۴
اردیبهشت ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
اسفند ۱۴۰۳
مهر ۱۴۰۳
بهمن ۱۴۰۲
دی ۱۴۰۲
آذر ۱۴۰۲
مهر ۱۴۰۲
تیر ۱۴۰۲
دی ۱۴۰۱
آذر ۱۴۰۱
مرداد ۱۴۰۱
خرداد ۱۴۰۱
اسفند ۱۴۰۰
بهمن ۱۴۰۰
آذر ۱۴۰۰
شهریور ۱۴۰۰
دی ۱۳۹۹
فروردین ۱۳۹۹
بهمن ۱۳۹۸
تیر ۱۳۹۸
تیر ۱۳۹۷
فروردین ۱۳۹۷
اسفند ۱۳۹۶
بهمن ۱۳۹۶
دی ۱۳۹۶
آذر ۱۳۹۶
مهر ۱۳۹۶
شهریور ۱۳۹۶
تیر ۱۳۹۶
خرداد ۱۳۹۶
اردیبهشت ۱۳۹۶
فروردین ۱۳۹۶
اسفند ۱۳۹۵
آرشيو
حکمت های امام علی (ع)
کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به (:پرواز قاصدک های ذهن ثمر:) می باشد .