به نام خدا
خب داشتم از اسباب کشی و سختی ها میگفتم
رفتیم خونه کوچک ۴۵متری
https://unavailablelife.blogfa.com/post/108
ازش نوشتم ...وقتی خاطره ای رو تعریف میکنم یا مینویسم یعنی برایم جا افتاده شده است...
خب نوشتم خانه ازدوتا بخش داشت یه اتاق بزرگ که ازش سالن هم استفاده میشد و یه اتاق کوچک
جالبتر اونجا بود که انجا ماشین هم نداشتیم
پدرم یک شب درمیان هم خانه نمیامد و توجهی نداشت چی کم است چی زیاد
راه تا دانشگاه زیادشده بود
برای همین خیلی کمترازقبل سرکلاس ها میرفتم
امتحان های مکرری که داشتم و سختی ها و دغدغه هام.نمیذاشت حرفی بزنم
باهیچ کس نه میخندیدم نه میتونستم کنارشون گریه کنم و ازسختی ها بگم
قوی بودن به اینها نیست....الان بزرگ شدم میفمم کاش میگفتم
چون خود جو دانشگاه ترومای بدتری برام بود....
خب اسفند دندونم شکست و دوتاجراحی و دوتا کشیدن دندان رو به تنهایی تجربه کردم
تنها رفتم دکتر و تنها برگشتم!
و ۹ماه سکونت داشتیم
خاله ام عروسی کرد و ما حتی به سختی لباس خربدیم
به سختی لبخندزدیم و به سختی پیش رفتیم
من کلا تنهاشدم
و دیگر دوستی نداشتم
وهیچ وقت هم برای هیچ کس مهم نبودم ازمن بپرسد خوبی؟؟
پ.ن:میدونی چرااینارو مینویسم
چون شاید از سختی ها حرفی نزدم
ولی دیگران جای آسان کردنش برام سخت وسختتترش کردند