به تعداد زخم های روی قلب هرکی لبخند بزنه خیلی سخته...نشون دادن خوب بودن اوضاع خیلی سخته...فقط اینو میدونم که هیچی بدتر از سنگینی غم روی قلبم نیست...هیچ حسی تلخ تر از حس اینکه حتی خدارو نداشته باشی نیست .....
_-_-_
دلتنگم ...حس غریب بودن دارم....حس ارامش مو از دست دادم....حس میکنم شاید بهتر باشه برم یه جای دور.....
ادمها میخوابن..چون رویاها شیرین ترن....جذاب ترن....رویاهامو دوست دارم برای همین هم همش خوابم☹
خیلی چیزهای خنده دار و جذاب دیگه هم هست...فقط باید صبر کنم...تا بتونم ادامه بدم...
این پست صرفا خالی کردن غم بود.....زخم باز روی قلبم خودش رو روی لبام بیشتر نشون میده تا سرخی چشام.....
الان ساعت ۲و بیست و هشت دقیقه است...
صبح تا بعداظهر خواب بودم...طبیعیه خوابم نیاد
بدنم ضعیف شده...تقریبا قند خونم امروز ۰صفر بود....
ماه رمضون که میشه...شب های قدر ش که میاد....ادمها استغفار میکنن...دعا میکنن....متوسل میشن...قران باز میکنن..روسر میذارن.....
اما
هربار یه حلقه میساخت...حلقه جنسش نه اهن بود نه چوب بود..نه مس...نمیدونم چه جنسی داره....این حلقه ها به هم وصل میشدن...میشدن زنجیره ای از حلقه ها...هرکدوم جای اون قسمتی که ساخته شده رسوب میکردن...یکی تو پا..یکی تو چشم...یکی گوش...یکی دست...
کار این حلقه ها ممانعت کردن هست...ممانعت از انجام دادن کار درست و اصلی...
هرچی بیشنر اشتباه بشه...تعداد حلقه ها بیشتر میشه...اتصالاتشون هیدروژنی تر...
گفتم نمیدونم چه جنسی ان...اما محکمن...انرژی زیادی لازم نیست برای ساخته شدن اما برای امحاششون انرژی زیادی لازم هست...
من خودم یه عالمه از این حلقه ها و زنجیر ها دارم....ادم وقتی گناه میکنه بسته به نوع گناه تعداد حلقه ها زیا میشه...زیادو زیادتر میشه...تا اینکه زنجیر ها میان میپیچند دورش...از بندگی دورنیشه..از حقیقت جا میماند...تو راه گممیشه...
وضعیت منم همینه
کاش تک تک حلقه ها رو بتونم از بین ببرم
داستان ارتو
داستان عجیبی است..قبل از بخش حس میکردم روحیه ام با شکستن و جا انداختن و میخ و چکش با ارتو سازگاری داره..اما بعد زده شدم...از سختی بخش ...ماه رمضون...کشیکهای عجیب و سخت
در روز پنجم بخش نیدلینگ شدم....با ای وی دراگابیوزر
روز ششم بخش از پسری که همگروهی ام بود و کارهاش متنفر شدم و تنفر من رو نسبت به بخش ده برابر کرد...
اتاق عمل رو دوست دارم...بوی گوشت سوخته و استخوان در بردن و جا انداختن و مانور هاش و دیدن استخوان سرخ ودسفید لذت بخشه....
اندامهای ترم یک هنوز هم به دردم میخورن...
رانندگی
از مزایای چمران بردن و راندن ماشینه.....و له کردن ش...بعد از امتحان علوم پایه و عدم رانندگی....الان راندن...توی پیچ نزدیک یه چپ کردن....و سرعت مجاز با دنده دو رو تجربه کردن.ترس از اتوبدس..ادمها..و موتورسیکلت
تابلویی خواهم ساخت که به شکل اسکلت مخصوص عابران وسط خیابان...
روزه
ماه رمضون داره خیلی خیلی فشار میاره...سردردهای شدید...چشمهای ورم کرده..عصبیت ها و اشکهای عجیبم...
به حدی رسیدم که دارو رو با دوز خودم به مریض بدم و خودم دستور ازمایش بفرستم...
ماه رمضون تو بخشی که هیچ کس روزه نیست سخت تره....و بدتر.
تازه بدتر از اون عدم درک شدن توسط دیگرانه....یه مشت مرد گنده شدم دختر روزه دار تنها...باحالی نذار و دلی پردرد....
گردن درد
درد عجیب و ازاردهنده...مختل کننده زندگی است...
گوجه سبز...البالو...گیلاس...زردالو
سردی ام هست و من اینارو نمیخورم فقط
یه عالمه گوجه سبز خورده ام...با بادامتازه..از درخت گیلاس بالا رفته و شبی کاسه ای البالو خورده...
البالو پلو و شله زرد دیگر حرفش را نزن...
یخچال پرنعمت و وقت کم
دلم پر حرف و چشمانم خسته....
ضمن قبولی عبادات و طاعات
ایدی اینستا به جز دو کلمه اخر که اول اسم محسوب میشه...یا بگمفامیلی به انگلیسی
رمزه
در وصف خدا و عجیب اطرافم و ادمهای اطرافم خیلی حرف ها میشه زد
حس بزرگ شدن در من شکوفه ای کرده به قد هندونه ......سکوت میکنم...کسی که همیشه حرف میزد...درمقابل ادمها سکوت میکنم....حرف زدن رو ادم توی دوسال اول زندگی اش یاد میگیره اما سکوت کردن رو باید سالها بگذره تا بیاموزه...من بیست سال از بیست ودوسالگی گذشته که اموختم...دیر ه نه؟
داستان به خاطر سپردن و به فراموشی دادن
همیشه غم..شادی...خستگی...خیلی چیز ها رو میدیدیم....از خودش و حاللاتش به زندگی بیشتر واقف بودم...توی غم توی آغوش خودم بود...توی خنده ها باهم تقسیم ش میکردیم....توی خستگی همه رو در خودم میبلعیدم...گاهی هم کاری به کاررهم نداشتیم اما من تلاش هاش...حرفاش رو خیلی چیززای دیگرو شاهددبودم.....بوی همدیگرو گرفته بودیم....تکیه گاه مکان سفتش میشدم..تا نکند اذیت شود....اما قادر به گفتن هیچ چیز نبودم...نمیتونستم توی غم و اشکش دلدادری ش بدم...ففط من نیز باهاش گریه میکردم و خیس میشدم از اشک ها....شب ها تا صبح...خستگیش رو با سنگینی سرش همه رو در خودم میبلعیدم...صبح تفی رها میشدم...گاهی هم وسیله پرتاب و کتک کاری و شیطنت و شوخی بودم....یواش یواش تحلیل رفتم....پایین تر رفتم..تا اینکه به گوشه ای رانده شدم.....من رازهای زیادی رو ثبت کرده ام...خاطراتی که شنیدم...دیدم....شبها با خودش دنیای تحلیل گر دیگری داست....روزها و شبها....فرق میکرد....کمتر ظهر ها میدیدمش....روزها برای کاهش تنش روزانه اش پیش عشقش بود و من دیگر نبودم...دلم برایش تنگ میشود..با موهای فرفری..درهم پیچیده سر میگذاردد....میگوید عامل جوشش منم....نمیداند شیرینی و شکلات خوردن ان...هربار حس ش با دفعه قیل متفاوت است...ندیده ام دوشب با یه حس یکسان به خواب بزود....حتی بززگ شدن ش رو حس میکنم...عشقش....یه روز عاشق و یه روز فارق.....یه روز شاد..یه روز غمگین...یه روز هم زیر اتو جای زیر اتویی داغ میشم و میسوزم تا مرتب بماند....رنگ پارچه ی روم سبز رنگ است با گل های سفید بامزه....من از پنج سال پیش باهاشم....فقط خیلی ثمر داره اروم و اروم تر میشه...داره تحلیل میره....نگرانم....."""خاطرات یه بالش""
گاهی ما همه به یک بالش یه همدم ساکت اما همیشه حاضر نیاز داریم...حرف بزنیم...گریه کنیم...بخندیم...و خیلی چیز های دیگه
اگر یه دوست خواستین که نگهش دارین بهتر نیست تقریبا مثل بالش باشه از دغدغه و استرس بکاهد نه بهش اضافه کنه
گاهی همین استرس های اضافی و دغدغه هاست که فاصله ها رو وسیع...و عمیق میکند
بالش خنک برای خواب یه چیز دیگه است😎😎