شاید لحظه اخرباشد
 

به نام خدا

مامانی ببخشید بهت دروغ گفتم

باگفتن دروغ نمیشع به خواسته ها رسید

تنها میشه ادم خیلی تنها

مامانی دوستتت دارم ازته قلبم

مراقب خودتون باشید

خیلی زیاد

 سه شنبه هشتم بهمن ۱۳۹۸  23:13  ثمرعزیزمامان :)
حال
 

به نام خدا

تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
 
نه کسی آید نه کسی خواند
ز نگاهم هرگز راز من
بشنو امشب غم پنهانم
که سخنها گوید ساز من
تو ندانی تنها همه شب باگلها
سخن دل را میگویم من
چو نسیمی آرام که وزد بر بستان
همه گلها را میبویم من
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
 
چون ابری سرگردان
میگرید چشم من در تنهایی
ای روز شادیها کی باز آیی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
 

 دوشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۸  1:59  ثمرعزیزمامان :)
یکسال بعد
 

به نام خدا

خدایی که میبیند و میشنود و تورا به ازای هرگناهت درهمان لحظه مجازات نمیکند

وبلاگم بارها پاک شد بارها ساختمش

با نوشتن  خودم رو از گردباد افکارم مصون میکردم

و هربار هرنظری رو هزاران بار میخوندم و کیف میکردم و دوست داشتم خواننده هامو

زندگی عجیبه

وقتی نظرات رو باز کردم چشمم به نظر سینا افتاد

جالب بود ۶ سال پیش همین موقع ها داشتم درس میخوندم علوم پایه بود و یه سر و هزار ارزو داشتم

۶سال بعد الان هیچی ندارم

ارزوهات تو کشیک های حمالی و عجیب و غریب کشته میشن

ارزوهات با دیدن مرگ ادمها میسوزند

آرزوهات تک تک زیر پات مثل برگهای پاییزی خرد میشوند و جز لحظه ای با صدای خش خشی چیزی ازشون نمیمونه

 

داستان ها میگذرن

کشیک ها گذشتن

شهریور پارسال باهزارو یک اتفاق تمام شد و اینترن شدم

اینترن بخش روان اینترن بخش داخلی اینترن اتفاقات و الان اینترن زنان

درکناراینها زمان چشم برهم گذشتنی گذشت

و فقط اینترن بودم

فقط میگذروندم

فقط میخاستم تموم شه

فقط میترسیدم

حتی نوشته هام هم روح ندارن‌

خودمم روحی برام‌نمونده

درارزوی شادی درکنار هم غرق شدم

درارزوی لبخندی بی دغدغه

درارزوی رسیدن به ارزوهای مرده

ازثمر چیزی نمانده جز ربات متحرک زندگی

همین

پ.ن:عشق دختر ترسا شیخ رو به بیراهه انداخت.....ولی فقط همت یه مرید شیخ بود که نجاتش داد

دخترترسا مسلمون شد

عشق دختر ترسا شد آرزو و شیخ برای رسیدن بهش هرکاری رو که ننگ میدونس انجام داد

شیخ از عشقش به دختر ترسا پشیمون نشد

ولی شیخ فهمید ننگ هرکاری ان نیست که مامیخانیم

ننگ ذهن ماست که قضاوت میکند و به قول خودش می اندیشد

 یکشنبه نهم تیر ۱۳۹۸  15:54  ثمرعزیزمامان :)
دوگانگی
 
به نام خداااوندی که دانا و شنواست

خب ازبخش رادیو که بچه منظمی بودیم و از منظمی چیزی عایدمون نشد به سراغ بهداشت رفتیم....ازاخر فروردین شروع شد....بهداشت هم نفهمیدم کدام استاداومد‌...کدام رفت...کی بوود...چیشد....وارد بیهوشی شدیم..بیهوشی به نوبه خودش وقت تلف کننده ترین بخش بود البته بهداشت رکورد زده بود ولی بیهوشی یه خوبی داشت...عمل های مختلف دیدم....تجربه های جالب....ادم ها.....

وارد بخش چشم شدیم....چشم اتاق های عمل جذابی داشت...ولی خود جونیورها جذابیت بخش رو پشت نفرتی پنهان کردن و ازروز اول بنا به اذیت کردن گذاشتن....من همچنان چشم رو دوست داشتم......ادمها ازدرد کوچک این عضو که مهم ترینه....راه اصلی ارتباطه.....راه دیدن روح ادمهاست هم میترسن...من هم میترسم...من خودم از گل مژه ای میترسم.....افتادن شی یی درچشم....ترس دراوردنش...سوزش....خارش....اذیتههااااا....همش همه و همه ازاردهنده هستن برای افراد.....

واما چه چیزی باعث شد من این پست رو بذارم؟

تفکر...تعقل....نگرانی....تفاوت.....اختلاف.....نمیدونم....اشتباه وودرست رو چندوقتی ست که نمیتونم تشخیص بدهم؟دست راست پای چپ؟اصلا من خودم چی میخوام؟ایا این همه سکوت...عدم اعتراض .....یا مراعات کردن ...درست است؟؟؟

چه چیزی درست لست؟غلط است؟ّ

ای کاش میدانستم بلیط کدام ایستگاه رو اشتباه خریدم؟؟؟؟

شاید حس عجیبی است که درعرض دوماه ونیم‌تمام اعتقاداتت رو زیرپا بذاری ولذت هایی رو بچشی که نمیدونی محرومیتش درست بوده یا نه؟؟؟

واقعا تاکجا میتونم پیش برم؟بارهاحس میکنم میشود جلو رفت؟یا بایدجایی جلوشو گرفت؟

ولی تاالان پشیمون نشدم....دلزده‌‌نشدم....فقط نگران تر شدم...ازاینده...ازسرنوشت....توی بازی شطرنج زندگی خودت با خودت مبارزه میکنی

وهربار نمیدونی بذاری کدوم طرف ببره؟؟؟؟

 پنجشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۷  18:42  ثمرعزیزمامان :)
سرگردانی
 
به نام او...خدایی که روزی دهنده است

ارام جدا شد....به پرواز درامد...درمقابلش دودایره ی سیاه و براق  بودکه  پربودن ازشوق و نگرانی.. ارزو و تنهایی

ازسمت ان چشمان سیاه  بود که بادی وزید و او را ازهمه جداکرد...بقیه هم رهاشدن...ومسیر و جهت دست خودش نبود ...باد اورا میبرد....کمی ترسیده بود...روبه باد کرد پرسید:کجا میرویم؟ایا زمانی برای استراحت داریم؟

باد باخنده گفت:سرگردانی رانمیدانی چیست؟من خودم هم نمیدانم به کجا میروم....اما اگر بخواهی استراحت کنی ازبین میروی‌..سرگردانی و به پیش رورفتن بهتراز سکون است‌....

دوباره پرسید:خب چرا مراجدا کردی؟من انجا تنها نبودم...خانواده ام دوستانم بودن...اصلاچه برسرانها میاید؟

باد با کمی ناراحتی ازپرحرفی اش جواب داد:سرنوشت ودتقدیر تواینگونه بوده است

همه خانواده ات اکنون سرگردانند....فقط زودتراززتقدیر ت به این بلا دچارشدی

اما چندراه داری!

پرسید:یعنی میتوانم به خانواده ام بازگردم؟دوباره دوستانم راببینم؟

باد نیشخند تلخی به نادانی اش زد و گفت:نه..انهاازتو فرسخ ها دورترند.....احتمال دیدنشان کمتراز احتمال وجوددلبخند بردلی شکسته است...اولین راه اینست که ارزوی ان چشمان منتظر را به ثمربنشانی و پیامش را به معشوقش ببری

دوم اینکه میتوانی برزمین حاصلخیز فروددبیایی و ازنو متولد بشی‌‌...ویا  سرگردان با من سفر کنی...تضمینی درهیچ کدام ازاین راه ها نیست....باران...گرما...عطش....مانع های سخت....همه هستن....توکدام راه را میروی؟

باتردید پاسخ داد:کدام ش بهتراست؟

بادگفت:تصمیم توست....هرکدام را بروی بازهم سرگردانی وبازهم سختی میبینی وبازهم اسیب پذیری.....

وقاصدک نمیدانست ان چشمان سیاه و نگران چه ارزویی داشت که اینگونه اورا سرگردان کرده بود....

 چهارشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۷  0:35  ثمرعزیزمامان :)
قفس
 
به نام خدایی که نمیدانم چرا پاسخم‌را نمیدهد

اسفند ماه

بخش توانبخشی بود...تموم شد بخشی که روی دارو کمتر تمرکز میکرد و عملا بیماررو به تغییر روش زندگی سوق میداد و باعث میشد که کسی خونه نشین نشه

توی همین ماه هزارویک اتفاق افتاد...

حس کردم بهم توهین شد

اولین بار سوار ماشین یه پسر شدم

غصه خوردم...چاقتررشدم....حس بدبختی درمن چیره شد

وفهمیدم نمیخوام زندگی کنم

نمیفهمم جواب سوالا رو

فروردین

عیدشد چه عیدی....هرسال عید بدترازپارسال....منتظرم منتظر روزی که لبخند باشه فقط....شایدنیاد اما من منتظرم....

راه فرار برام نبود...

تلویزیون خریدیم...همه فیلم ها رو اینترنتی داشت..چه کیفیتی...برگ گل و درخت واقعی بود

دوبار بیشتررگویم نرفتیم...علی به خاطر دوستش مجبور شد به من باج بده و منو بولینگ مهمون کرد...و تنها تررشدم

تصمیم گرفتم ازتنهایی دربیام...ماشین رد هرشب با یه تیپ جدید و قیافه جدید میبردم بیزون....سرگرمی خوبی بود....پسرا دنبالم می افتادن من لایی میکشیدم شیطنت میکردم....جواب سربالا میدادم و کلی میخندیدم

تا دیشب....

دیشب برای اولین بار حس کردم چقدر تنهااااام

چرا باید ایتجوری زندگی کنم؟

وچرا ایتقدر بی سرپناهم؟زندگیم اینقدر داغونه......چرا اینقدر به خودم سخت میگیرم؟

هربار اینو میگفتم بازهم میترسیدم....ازهمه چیز....ازهمه چیز دارم رها میشم...

غصه های گذشته همش جلوی چشامه

مامانم داغونم کرد.....

بی پدری درد بدیه.....من اینوهم میکشم.....دردادمها....دردبچه های سرراهی که میاوردن بیمارستان یا تو بخش زنان رها میشدن

دارم زیر همه این بارغم له میشم.....خسته ام ازهمه دنیااااا....

زیر ارزش های عجیب عریب خودم دفن شدم و نفس نمیکشم....

درک نمیکنم چرا زنده ام؟

میخوام رها بشم رهاتراز هرچیزی

ای کاش یه جرثقیل داشتم همه این بارغم رو برمیداشتم و مینداختم توچاله ای روش هی خاک مبریختم

هی خاک میریختم

شاید ارامش پنهان شده خودش رو نشون میداد اینجوری

خیلی داغون تر شدم.....روزبه روز بدترازدیروز....

دیگه نمیخوام چیزی داستانی رو برای کسی تعریف کنم...

یا بگم چراناراحتم چرا خوشحالم...

چی شد که اینجوری شد...

میشه رها بشم؟میشه این قفس بازشه؟نه اصلا ازبین بره؟

میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 یکشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۷  1:47  ثمرعزیزمامان :)
تشریح
 
بسم الله الذی یحیی و یمیت....

این موجود دوپا...خلیفه خدا کیست؟
شایدکالبدشکافی و دیرن جسدیه ادم ایتقدرچیزوحشتناکی نیست...
ولی من یه غم یه درد یه حس اینکه ادنی مگه چقررزنده است....توی کل وجودم رخنه کرده
...
یه روح سرگردون باشی و بدنت و تکه تکه کنن...
خب داستان امروز اگر دل وجرات بود بخونیدوگرنه اصراری نیست نوشته ای است برای خالی کردن ذهن....
ازقبل امار اینکه چقدر طول میکشه و چقدر میخواد بمونم رو گرفته بودم....
پزشکی قانونی دورترین جای ممکن بود و من بلدنبودم...ازپدر خواستم مرا برسوند
رسیدم...
کیف و موبایل رو گرفتن....وارداتاقی شدیم...دوتاجسد خوابانیده بودن...
یکی موردتصادفی بود و دیگری توی حموم خورده بود زمین و به رحمت ایزدی پیوسته بود
من فقط بالای سر کیس تصادفی رفتم....
میخواستن علتومرگ رو بیابن...ازشایع ترین نقطه خونریزی مغزی شروع کردن...
پوست سر رو شکافتن....وپوست رو مثل یه لباسی چرمی از روی جمجمه به پایین کشیدند...
بااره ی برقی استخوان سررا بریدن و مغز رو دراوردن...برررسی ش کردن...سالم بود اما واقعا کوچک بود...جالب بود ...پراز عجایبی که من دوستش داشتم....حس میکردم اگر پسربودم حتما نوروسرجر میشدم ....
به دنبال علت مرگ توی شکم و قفسه سینه بودن...ازبالا تا پایین برشی دادن...شکم رو باز کردن...روده ها چقدر واقعا بزرگ‌بودن....اناتومی رنگی رو باراول به چشم میدیدم....
استخوان جناغ رو برداشتن تا ریه و قلب بررسی بشن....مردی سیگاری بود و ریه هایش تیره شده بودن....
قلب خلقتی داشت که دلم میخواست لمسش کنم...کاش میتپید و تپشش رو میدیدم....اینجاها همه چیز اوکی بود....بع گردن رسید....گردن رو بازکرد....نای ....مرری که روی هم خوابیده بود و گوشتی بود تقریبا شل وول....و غده تیرویید و علت مرگ شد شکستگی دنده وفشاربر نای و مرگ به علت خفگی....
بعدهمه چیز رو از جمله مغز برسرجای خود گذاشتن....دوختن از شکم به بالا....توی قسمت مغز دوباره پوست رو به بالا کشیدن و سررو دوختن....
مرگ نزدیکه...و این جسم فقط شیی است که نباید بهش غره بود...
دیدن اینها با چشم مسلح و بررسی شون واقعا دردناک بود...😑😑

 جمعه هجدهم اسفند ۱۳۹۶  1:16  ثمرعزیزمامان :)
وابستگی
 
به نام خدای مهربان  رحیم

وقتی شروع کنی خمیده خمیده راه رفتن...یواش یواش خمیده ترمیشی...نفس کشیدن بع سختی میشه چون شکل قفسه سینه تغییر میکنه

سعی میکنی نخوری زمین...اما بیشتراحتمال خوردن زمین داره...

قدم هات تندتر میشون چون میترسی بیافتی و میخوای تعادلت روحفظ کنی

واینگونه شد که من فهمیدم....

زندگی من چندسال است که خمیده شده ...امروز فهمیدم که چرانفس کشیدن سخته...چرا اینقدرمیترسم و چرا زندگی اینگونه به روزمرگی میگذره....

وبه خودم دارم اجازه میدهم که وابسته بشم.....وابسته ی دروغ...دلخوشی...سختی....نگرانی...رنج....

ایا اوضاع بهبود پیدامیکنه یاتوی این سراشیبی بالاخره سقوط و مرگ....

کدام را ترجیح بدهم بهتراست؟

وبالاخره انتهای این سراشیبی چه برسرمن میایید؟

ایا فرارکنم؟

بمانم؟

توی این بازی سرنوشت نقش خویش‌را به اختیارربه من نداده ان...چرا باید بازی کنم؟

کاش دکمه ای بود به اسم:"فعلا تا همینجا بسه!"

وبعدفشارش میدادم و همه چیز می ایستاد...حداقل دم وبازدمی وقت میشد انجام داد....

التمااس دعا

 سه شنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۶  23:16  ثمرعزیزمامان :)
تلخ
 
به نام خدایی که رحیم است....

یه لیوان قهوه تلخ تلخ تره یا یه لیوان اسپرسو؟

شاید جواب اسپرسوباشه اما تلخی هردو ازاردهنده ان...

زندگی من به تلخی زعفرونه گاهی....میخندم اما تلخ....

گاهی هم به تلخی نعنا.....ازبیرون خوش اب و رنگ از درون تلخ

گاهی هم به تلخی قهوه ی تلخ....خوشبو اما تلخ و ازاروهنده

وگاهی هم به تلخی بادام تلخ....فریب دهنده و پنهان..فقط وقتی ازش بچشی میفهمی...

گاهی هم به تلخی ابجو....تلخ ه اما فراموش میشه...

گاهی هم به تلخی هرانچه که تلخ است‌‌.....وتلخی که نه ازبین میره نه فراموش میشه نه محو میشه.‌...

غصه های دلم همه مدل تلخی رو تجربه کردن.....ازاردهنده ترین انها اخرینشان است‌.

کااااش کمی شکر ...نبات...قاطی این تلخی ها بود...کاااش

😔😔

بارها شده ازخیابون ردشدم...گفتم چرا زنده ام؟چرا ماشین نزد بهم بمیرم؟

صبحها به امید بلند نشدن ناامیدانه چشم بازمیکنم...

و خیلی چیزهای دیگه...

تلخ ترازتلخ دیدن شیرینی است که نتوانی لذت خوردنش را بچشی....

لذت لمس کردن..داشتن...بوییدن...

وتلخی ماجرا ها به اینجا تنها ختم نمیشه

ماندگاری ابجو انرا تلخ تر میکند و ماندگاری خاطرات تلخ دل رو پیرتر....

چقدر سخته چشیدن این همه تلخی.‌.دلم کمی ارامش میخواهد..فقط ارامش

و کمی چشیدن ..بووییدن...لمس کردن شیرینیها....

خسته ام...فراتراز هرانچه دیگران تصورکنن

 چهارشنبه نهم اسفند ۱۳۹۶  0:48  ثمرعزیزمامان :)
ترس
 
به نام خدااایی که هست....

بخش گوش و حلق و بینی تمام شد با کشیک های عجیب و غریب ۲۴ ساعته اتفاقات که فقط ۲۱ ساعت تمام سرپا باشی و بدویی و تلاش کنی و هرکشیکی همراهی داشته باشه با یک کیلو کاهش وزن....

اینجا کشیکهاش ادم های مختلف زیااادی اشنا شدم مخصوصا شبها...وبهترین جمله ای که شنیدم این بود:به رزیدنت یک بیماری که شب با خون دماغ اومده بود و من خیلی غمگین بودم اما سعی میکردم بخندم..(که هرچی بیشترناراحتم بیشترمیخندم..)دوباره صبح اومد و اخرش گفت:این خانم دکتر اخلاقش و رفتارش ملکوتی است😍😍😍....و بدترین جمله ای که شنیدم از همراه مریضی بود که زده بود صورت زنشو پاره کرده بود و برای یه معاینه ووبرررسی با دستکشی که جلوی خووش عوض کرده بودم گفت که من(اون مردک) بیشتراز بعضی چیزا میفهمم و دررابطه با استریلتی و...که نفهم بود و نمیدونست که دستگش بخیه فرق داره.....و مریض های عجیب طلبکار ی که ......یا اون پزشک عمومی خوشتیپ و خوشگلی که نصفه شب اومد و میترسیدم براش دارو تجویز کنم😄😄....یا اون استادی که قبل از اینکه دفترچه اش رو بنویسم بهش گفتم صبح ساعت ۸ حضورغیاب مبکنی؟؟؟؟؟؟؟اگراینطوره نوع دارد فزق داره😄😄😄یا اون دوتا پسرنوجووون ی که برای جااندازی بینی اومده بودن اینقدر خوب براش چسب زدم کخ تا عمر داره یادش نره....هی برای من محرم ونامحرم میکرد یه ذره فسقل....یا اون مرد مستی که بی حس نمیشد هرچی میزدم‌و دردناک بخیه شد....و من و یکی از پسرا سرش باهم کلی بحث کردیم کی بزنه...اخرش سه تفر بخیه اش کردن....یا تجویزهای عجیب غریب نصفه شب من که فقط دعا گردم خدا خوبشون کنه😄😄😄😁😁

خب چرا اخه این ساعت میاایین؟واقعا گه

یا اوناایی که خارماهی...حبه سیر....استخوان پای مرغ و....توی حلقشون گیر کرده بود و طلبکار هم بود اون حبه سیری یه.....

و خیلی چیزهای دیگه که.......مادرجان نذاشتن هیچ کشیک اینجارو باوجود له شدگی تمام وکمال اوتی بدم و همه رو خودم موندم.....مثل یه ثمرقوی

وتهش هم یه عالمه جیز یاد گرفتم......

شناختن

توی این یه ماه دوست رو از دوست شناختم....واینکه یادگرفتم که هراتفاقی می افته شاید عکس العمل عمل منه.....توی گذشته حتی توی ۳ سال گذشته...یا چندشال گذشته....چون بدی کسی درحق من که حرفش دلم رو ازاردداد به خودش به جایی بازگشت....

اما یه سوال برام پیش اومد:این همه سختی و رنج و اتفاق هایی که می افته بازخورد کدارم بدی های من درگذشته است؟

دقیقا کدام؟

......

دست به خرابکاری

اون هفته گلدان مورد علاقه مادر با قدمتی بالای ۱۲ سال را شکستم.....سه روز بعد لیوان مورد علاقه کافی شاپی خونه که قدمتی ۷ ساله داشت رو شکستم.....و دیروز جاروبرقی که قدمتی به سن علی داشت و اصل اصل بود رو سوزاندم باجرقه های اتشین....فکرکنم با این وضع پیش میرم تا اطلاع ثانوی سوار هواپیما نشم چون ممکنه سقوط کنه .....

سه رخداد رخداده....اما امیدوارم بیشتراز سه تا نشه و پول کشتن گوسپند ندارم😐

رژیم

کمی تا قسمتی ابری به سمتی بارانی ضعیف شدم....دست وپایم جان ندارن....له له ام.....ولی خب لاغرشدم😋😋نکته مثبتش اینه که میوه ها خراب میشون....مادر مرا جزو سهمیه روزانه ناهارحساب نمیکند....و همه چیزهای خوشمزه باقی مانده ان .....تمام نمیشوند...به همین برکت رژیم است که کپک ها دارن چاق تر میشوند😂😂

وترازو دیگر به من عدددی نشان نمیدهد.😄😄....ولی وزن بقیه رو حساب میکند...

تلاطم

از ارامش ....ازطوفان...از خشکی...از باران....ازهمه میترسم.....هیچ کدام ذهن مرا ارام نمیکنند...گاهی حس میکنم بین گذشته...حال....اینده گیر کرده ام..از حالدو اینده میترسم...ازگذشته میرنجم....راه حل چیست؟؟؟؟؟

پ.ن:هیچ دوادم شبیه هم نیستن و بعضی ادم ها خیلی خیلی مغرورن...حواسمون بهشون باشه....چون نشون میدن مغرورن..قوی ان اما نیستن...فقط از طرد شدن میترسن....ازدست دادن می

 

واینکه دراخر از حنانه جوووون بابت پیاااام های قشنگت بسیااااار بسیاااار ممنونم...😍😍😍😊😊😊مرسی که هستی😎

 

 چهارشنبه دوم اسفند ۱۳۹۶  0:19  ثمرعزیزمامان :)
سفرنامه
 
بسم االله وباالله علی مله رسول الله

جالبترین قسمت سفرهای مشهد اینه که تا مدتها زیارت نامه بارها بارها توذهنم مرور میشه ☺

ازفرودگاه شروع میکنیم....تک و تنها راهی بودیم با دانشگاه...فکرشم نمیکردم استیودنت های دیروزم توبخش همسفرهای خوب امروزم باشن...خیلی خووب بود...هرگونه مسخره بازی دریغ نکردیم...

به محض رسیدن به هتل سریعا به حرم رفتم...هتل وحرم ۵تا ده دقیقه بیشتر فاصله نداشتن....هوا سرد نبود انچنان...زیارت و دعا...دلتنگی و گله و شکایت...یگ شنبه هم به همین منوال گذشت و حرم هتل برنامه اصلی من بود و اب پرتقال خوردن هم زنگهای تفریح....تنها خریدم هم زعفران بود که گرون ترین و مرغوبترین رو خریدیم...اما درجهت تشخیص کیفیت تادلمون خواست زعفران چشیدیم و خوردیم و از سردی مزاج جلوگیری کردیم😂

تا شد دوشنبه....واقعه دوشنبه ظهر سرنماز به حدی بود که شاید اگر چندتا سکته میزدم جای تعجب نبود....داغون بودم...درضریح رو بسته بودند تا ۲۴ ساعت برای مرمت و تعمیر....رفتم کنارپرده ای که تنها راه ممکن بود به ضریح نشستم...وقتی به خادم مسول خودم رو معرفی کردم و گفتم که چقدر احتیاج دارم به دیدن اقا...تنها چیزی که گفت این بود....اگر مرد بودی میتونستی بیایی داخل چون همه مردن...نمیتونم اجازه بدم بیایی....داغون بودم...دست وپای جان نداشتن....یه صندلی گذاشتم و اون گوشه نشستم....نشستم...گریه میکردم....ازغصه ی مادرم گریه میکردم ...ازترس اینکه من اونجا نیستم ممکنه جه بلایی سرش بیاد داشتم دق میکردم...پرواز نبود که بتونم خودمو تواون ساعت بهش برسونم....اشتهام کور بود و نزدیک به ۶ ساعت مات و خیره و گریان انجا نشستم....نفهمیدم خیلی نشستم تا این که خادمها جویای احوالم شدن...بساطم رو برداشتم گفتم بروم نزدیک نماز مغرب بود .‌.چیزی بخرم بخورم...ازباب للجواد رفتم گفتم حداقل یه سالاد اماده هست..رژیم کارخوردن منو سختتر کرده بود....توی این جندروز فقط تونستم جوجه بخورم...😑

انجا جیزی نیافتم...روبروی حرم باب الجواد یه فست فودی بود...رفتم پایین زده بود همبر ۵ تومن....یاخدا...نگاه قیمت ها کردم دیدم همه زو هم بخرم روی هم رفته کمتر از ۱۰۰تومن میشه...ترسیدم از کیفیت مواد غذاایی..اومدم برم اقاهه گفت خانم بهتون تخفیف میدم....بیشتر ترسیدم ...گفت نه ممنون گفت چرا؟گفتم جون تخفیفم میخوای بدی 😄😄

گفتم باخودم بعدنماز میرم هتل خوشگل میکنم میرم همون رستوران همیشگی تواحمداباد که میرفتم....یا میرم سمت هویزه یا سجاد...یا وکیل اباد...یا دانش اموز....با حالتی بی جون نماز مغرب رو خوندم...دیدم سزماخوردگیم‌بدتز شده و رفتم اب پرتقال زدم دیدم نه توان رفتن دارم نه ماندن...بعداز رسیدن به هتل از فزط خستگی وناراحتی خوابم برد‌..ان یکی هم اتاقی اومد بیدارشدم باهاش رفتم جوجه خوردم....اووف جوجه بازم...دوباره که اومدم بالا خوابم برد...اما از کابوس های عحیب میپریدم....صبح نماز صبح‌گفتم درضریح باز میشه رفتم و وقتی زیلرت کزدم که کمتز از ۳۰ نفرکنار ضریخ بودن.‌..نماز صبح خوندم و جلوی ضریح میخ نشستم و هرچی بود و نبود گفتم ...و تا دیدم دوساعت گذشته راه افتادم به سمت هتل...روزاخر بود باید وسایلم رو جمع میکردم و توی پذیرش میذاشتم...به فاطمه زنگ زدم کجاست؟گفت میادد...اومد برام غذای حرم اورده بووود.....غذاروبسته بندی شده گرفتم...خیلی حس خووبی بود باار اول سوغاتی ازاینا ببری ازحرم خونه...

همیشع صبحونه جمعه ها یا شیرینی اعیاد میبردم....یا نخ پرچم حرم که خودم گرفته بودمش و بوسیدمش یا....

این دفعه غذای حرم بود...اما نذاشتن بریم داخل....من وفاطمه حرکت کردیم ازجاهایی سردراوردیم که هیچ وقت ندیده بودیم.....بعد دوباره رسیدیم یه در دیگه حرم تقریبا یه دورقمری دورخودمون زدیم و سرازبست شیخ طبرسی دراوردیم...اونجابود که دل خادمان به رحم امد وماروبااین غذآ به داخل راه دادن....

وبعد هم دراخرناهارهتل روبافاطمه خوردم و اب پرتقال و اب انار زدیم و فاطمه رفت...منم برگشتم شیرااز....

هنوز که هنوزه خوابهای مشهد و دلتنگی ها میان سراغم

اما امام رضا یکی دوتا ازحاجت هامو داد...

هرچندکه برگشتم مادرم دستاش صحرای کربلا بوددو دلش پرخون....اما سعی کردم عادی باشم و لیختد بزنم و براش همون ثمرهمیشگی باشم....

این استرس ها باعث شده ۲۵ روز مریضی رو بکشه که تاحالا ندیده بود و ندیده بودم اینگونه مریض باشه...

التماس دعای زیاااد

 دوشنبه نهم بهمن ۱۳۹۶  0:15  ثمرعزیزمامان :)
اب وهوای مخ
 
هوالرئوف

تا حالا شده بخوای یکی باشه بی پروا بی رودربایستی باهاش حرف بزنی؟بهش ازهمه مشکلاتت بگی

بگی چقدر سختی کشیدی چقدر غمگینی؟باشه بهت زنگ بزنه بگه چرا خونه نشستی؟؟پاشوبریم بیرون؟

تا حالا شده؟و مطمئن باشی لزههیچ کدوم ازحرفات سواستفاده نمیکنه؟

اینروزا  دنبال همچین شخصی ام..دنبال کسی که کنارش ارامش بگیرم باهاش حرف بزنم درددل کنم

هرچی بیشتر میگذره حرفهای نگفته ام بیشتر میشه؟

خیلی حس میکنم تنهام..خیلی بی احساس شدم...اتفاقات اطرافم منو ناامید کرده اززندگی....یادمهوقبلا هم گفتم دیگه حسی غم و درد و رنج برای کسی نمیکنم...دیگه به کسی اهمیت نمیدم ....دیگه برام مهم نیست بهم بگن بخش رو بیافتی کشیک اضافه بخوری...یا هرچیز دیگه ای....برام فقط همین مهمه...یکی که همه چیز رو بهش بگم...به خدا بگم؟تاحالا خیلی امتحان کردم...گفتنش نه فایده ای داره نه چیزب

فقط یه حس توقع بی پاسخ میاره که چرا پس درست نشد؟

چرا هیچی فرق نکرد؟وحتی دیدم گاهی اوقات اوضاع بدترهم شده ....

حس اینکه دلم نمیخواد نه زنده بمونم نه بمیرم...چون توی مردنم برای عزیزانم غم و توی زنده بودنم سودی نیست....

حس میکنم دلم کمی فقط ارامش میخواد....ارامشی که مدتهاست نچشیده ام....طعمش رو اخرین بار توی ذهنم نگه داشتم....

کی میشه بهش برسم؟

شادیهای زندگی ام کوچکن....به همین یه ذره ها راضی ام.....☹

 

 دوشنبه هجدهم دی ۱۳۹۶  20:34  ثمرعزیزمامان :)
ادامه خوشی های بخش ها
 
به نام خدا

اول ازهمه میخوام برم مشهد😍😍😍

این نکته ازهمه مهمات مهمتربووود....

اما بعداز پوست وارد روان شدم

بخشی که نصف بیماراش به خاطر خاطره ی دردناک گذشته که قابل بازگو برای کسی نبوده روانی شدن

مریضها یاد میگیرن که چگونه جواب بدن تا زودتر مرخص بشن

رزیدنت روان ......راجع به این یکی خدااااییی کشیکی که نه مهراکسترن قبدل بود نه پرستارا بهم احتیاج داشتن رو نگه داشت تازه میگه خانم دکتر منو میشناسه میدونه ادم گیری نیستم😐😐😐

خدااایی grandusity درجاتی ش دیده میشه

ازپوست تا روااان اتفاق هااای افتاد که صدسال پیرترشدم

صدسال افسرده تر و صدسال .......

چه کسی مقصراست؟چرا گناه یکی دامن همه رو میگیره؟چرا اخه اینجوری؟

خونه ۴طبقه ی ارم نشینی مسخره رو نمیخوااام....دلم فقط یه مکان برای خندیدن میخواد..نصف خنده هام توبیمازستان نصفش مال مامان..عادلانه است☺

تواین اوضاع نابه سامان چاق ترششدم...عصبی بودم...رفتم برای اولین بار دکتر تغذیه ....۱۲ کیلو اضافه وزن دار بودم و خبرنداشتم...رژیمش ....هیییی

از همه نوع پروتیین ۱۲۰ گرم روز ۱۲۰ تا شب

یگ قرص زیره و کرفس صبح و عصر...یه پودر که مزه خر میده نیم ساعت قبل غذا....و فقط ۲ واحد میوه ۱ واحد صبح تا ظهر ۱ واحد عصرونه...😐😐

خدایی من میوه خور شکلات خور ته دیگ خور عاشق صبحونه های مربایی

فقط صبح ها دوتا گردو اخه؟اونم یه روز درمیوون؟

۶ روز بیشتر تحمل نکردم و ......هیچی هم کم نکردم هیچ چاق ترشدم....

ولی اصل نوشتن این مطلب هیچ کدوم ازاینا که گفتم نبست

بحثم سر درده....

امروز بدترین روز عمرم بوود..دردی کشیدم که باهیچ مسکنی ارام نشد و هیچ روشی فایده نداشت.....هزاربار بدون نفس کشیدن درد قطع سد و چندین بار فکر کردم دیگه نفسی نکشم....۳ساعت ونیم دردی بکشی که نه زمین چنگ زدنش فایده ای داشته باشد نه اسمان دعاکردن.....

دردها جسمی روحی....فرقی نداره...دردن...درد اینکه برای همین چندروزه ی بی ارزش زندگی چرا باید درد اخه؟

و فقط من ماندم و خوابی که قرصها منو درخود فروبرده ان....امیدوارم زنده از این مهلکه نجات پیداکنم......

 

 پنجشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۶  0:19  ثمرعزیزمامان :)
مرحله بعدی
 
به نام خدای بی همتا

روز موعود اومد.....روزهای سخت بخش ها تموم شدن

وارد کاردیو که شدم دنیای جدید ی بود...عجیب...شاید سرجمع از کل بخش کمتر از ۱۵ روز در بخش بودم...به سفر کربلا رفتم اولین سفر...رفتن بی برنامه...بی توقع...

تموم شد سفرنامه کربلا در دست بررسی است به زودی منتشر میشود😎

وارد پووست شدیم

دغدغه ها فرق داره

تو کاردیو مریض میجنگید زنده بمونه توی پوست میجنگه زیبا بمونه

کشیک های سبک و عجیبی تو کاردیو دادم.....نه مریض اومد و نه رفت

تو کاردیو فهمیدم نوار قلب ساده پیچیده است...دکتر بودن رو کاردیو میچشی

توی پوست وارد بخش شدم صبح مریضی به رحمت ایزدی پیوست

شاید اشتباه کردم

داشت برمیگشت بهش گفتم برگردی میتونی این وضعو تحمل کنی؟

خوب میشی؟

چقدر میخوای بجنگی؟ دنیا چی داره که بجنگی؟برو راحت شو از سوختگی صد در صد و عفونت ها و دستگاهیی باهاش نفس میکشی....

رفت....قلب درد چیخ؟

این که به روح بیدار مریض بگی بزو‌نجنگ خودتو خسته نکن دنیا هیچی نداره

ادامه کشیک پوست بیکار بودم رفتم اسکرین

مریض دیدم درمان کزدم 

پزشکی واقعاااا سخته

اما یه لذت داره لذت استفاده علم در خوب کردن حال مریض و یا نجات یه مریض از وضعیت خطرناک

فقط این قسمت شو خیلی دوست دارم

بقیه اش افتضاحه

یه کشیک پوست تموم شد.....

گندترین بخشش خالی کردن اب زگیل مریض😐 بود...حس کردم برم استعفانامه مو بدم

فعلا

 دوشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۶  1:5  ثمرعزیزمامان :)
fight for life
 
هوالحق

زندگی ادمها به سه دسته تقسیم میشه

دسته اول:اونایی که سرنوشت پذیرن

دسته دوم:اونایی که جنگجو هستن

دسته سوم :اونایی که نه جنگجو میشع نام گذاشت نه پذیرش سرنوشت

دسته اول  دوم قابلیت توضیح ندارن و خیلی واضح میگه چه گونه از ادمها رو توی خودشون نهفتن

اما دسته سوم:

توی هوای سرد پاییزی جوانی سیگار بر لب کف خیابانی سرد ازجنس سنگ بساطی پهن کرده بود....توی بساطش گردن بند هایی به چشم میخورد که شاید دختری یا پسری خوشش بیاد و بخره

اما نگاه بی تفاوت ادمها از سرمای هوا سوزناکتر بود

ایا این مرد سرنوشتش رو پذیرفته بود یا جنگنجو بود؟

اگر سرنوشتش فقر بود پس داره میجنگه که ازش رهایی پیدادکنه

اگر میجنگه چرا ساکت سیگاری بر لب گوشه ی پیاده رو نشسته؟

مثال دیگر

خانواده ای بزرگ داشت میپاشید..شاید هم پاشیده بود..بقایایی ازش نمونده بود نه عشق نه محبت نه دلسوزی نه درک و شعور

پدر خانواده اشتباهاتش رو نپذیرفته بود

مادر خانواده از این وضع ناراضی بود..افسرده بود..پدرخانواده رو دوست نداشت بعید میدانم پدر خانواده از اول هم مادر خانواده رو دوست داشت

فرزندان خانواده هرکدام مدلی بودن:بی خیال...باخیال عصبی و افسرده....

همه برای شادی خودشون میجنگیدن...اما هیچ کدام شاد نبودن...غم سایه ای عظیم انداخته بود....نمیدانم فرزندانی که از این خانواده وارد جامعه میشون در اینده چگونه خواهند بود و یا اکنون

اما میدانم هم سرنوشت غم رو پذیرفتن هم تلاش میکنن برای مبلرزه ....اما نه جنگ اونها فرماندهی شده است نه سرنوشت ممکن است این باشد

مثال سوم

...باشه برای بعدا☹

 دوشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۶  0:24  ثمرعزیزمامان :)
باد
 
به نام خدایی که هر انچه در زمین است اوست مالک انها و خالقشان

هوا نه گرم بود نه سرد..باد میومد ...لابه لای برگها دور میزد و می اومد پیش گلها...کنسرت بزرگی برپا کرده بود....گروه کر بسیار شادمان بودن و خیلی سرو صدا میکردن...گلها کم کم رو به پژمردگی رفته بودن..رز و درختان الو و ابالو وسیب برگهایشان کمی تغییر کرده بود...سرو همچنان سبز بود...پربرگ و سادمان...با هروزش بادی میرقصید و شاخه های پربرگش رو به رخ همه میکشید...میان همه این هیاهیو ها شعله ی خورشید میان درختها پراکنده میشد و با هر رقص برگها به سویی کشیده میشد..رود نور جاری بود....گاهی میشد ابشاری رنگارنگ

اینجا بود که تولدی دیگر رخ داد.....همین که از میان لابه لای سنگ ها گلی به رنگ نارنجی با ساقه اب ظریف روییده بود....خمیدگی ساقه اش به لطافتش اشاره میکرد

و مکانش به سرسختی اش

کمی جلوتر گلی بود که وسط ش نی های کوچکی کاشته شده بود لباس قرمز مخملی به تن کرده بود که دامنی چین دار داشت چین های بالاو پایین...بسته به سن میزان چین چینی ها فرق داشت....

کمی انطرف به گل یاس برخورد کردم

ویژگی بارزش اینه:اگر مسیری رو دید که قابل رفتن باشه میره میره تا هرجا که ادامه داشته باشه نه ناامید میشه نه مسیز رفته رو برمیگرده فقط هرجا بت بست باشه تغییر مسیر میده

ابشار طلایی راهیابی بلد نیست و همش گم میشه...نمیدونه کجا باید بره...باید دستشو بگیری ببندیش توی راه یی که بره...

تنهایی عالمی داره...گاههی فقط تنها بودن زیبایی هارو اشکار میکنه ....و تنهایی گل سرخی باباد میرقصید....رقصش مانند بالرین های اپراها هیجانی بود...

و دراخر.....ادامه دارد.....

 جمعه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۶  0:34  ثمرعزیزمامان :)
داستان های کشیک ثمر
 
به نام خدایی که از نهان اگاه است

همچنان کشیک های خسته کننده میدم..کشیک هایی که ف

نه فایده ای دارن نه اموزشی

روماتو رو دوست داشتم...پرستاراش مهربون بودن...استاد خوب بودن...ماه محرم دهه اول بود....روضه رفتن ها و شب های ترسناک برگشتن رو دوست داشتم

به سفر رفتم....بعد سالها...سالهای زیادی بود که جایی نرفته بودم....

اوتی کشیک فروختم و حال دنیا رو بردم....ته ته همه اینا خستگی ها رو به درربردم

شد نیمه دوم نفرو

کشیک اول تا صبح بالای سر مریض بدحال بودم...اخراینتوبه شد و فرداش فوت شد...

کشیک اول خیلی ترسیده شدم...کشیک دوم خودم مریض تر از مریض های بخش بودم...جوری که پرستارا نذاشتن خیلی توی بخش بیام....تخت های خالی زیاد بودن و ۴ تا ادمیت کردم....شب خوابیدم اما فردا صبحش توانایی راه رفتنم نداشتم

کشیک سوم...بهتر ازاون دوتا نبود....له له شدم‌‌...دوروزه پادرد دارم و شب کشیک سردردی گرفتم که اورژانسی بخش برام دارو گرفت😐

وشب غش کردم..تا صبح..۴ تا ادمیت کردم و برای بقیه اش مقاومت کردم و مریض نگرفتم....

کشیک سومم مریض اکسپایر شد...بالای سرش بودم...توبخش بودم....استاد گفته بوددسی پی ار نشه....خیلی باخودم کلنجار رفتم اما واقعا امیدی بهش نبود..استیودنت های که  اف شده بوده بودن هم بودن(نامبرده ها خیلی علاقه مند به بودن در بخش ها داشتن.....افشون میکردم ۴ ساعت بعد میرفتن😄😄😄)اونا گریه کردن...یادم به اولین اکسپایری که تو ریه دیدم افتاد...اشکهایی که ریختم‌‌‌...دردی که حس کردم....

ایندفعه دردشو حس کردم...اما اروم بودم....قوی بودن سخته

تو کشیک دوم روماتو ناهار و شام لاکچری بود ناهار دوتا ساندویچ عاالی ووشام کشیک بادمجون و سالاد ماکارونی و سمبوسه و .....

کشیک های بدی هم لاکچری تر شدن اما توی نفرو کشیک دوم ناهارم رو خورده بودن.

مامانی گفت بیارم گفتم نه...اش اورد با ۴ تا ساندویچ میکر😍

کشیک هارو شاید با غذاهای مامان فقط قابل تحمل باشن🙏

سخت تر سکوتیه که بقیه رو به اشتباه میندازه و نمیفهمن که خشم گاهی لطفه

هنوززتو مات و مبهوتی ه کشیک سومم....

و خسته ی این سه کشیک نفرو

اینجوری بیشتر حس طلبکاری دارم تا حس لطافت تو بیمارستان

نفرو خراست.....داخلی هم جذاب نبود😐

مونده کاردیو....

رزیدنتهای این ماه گل بودن مخصوصا نیمه دوم😍😍

من انتقام اندو رو دیروز گرفتم....

خسته ام....و دلم چیزی رو طلب میکنه که تا حالا نخواسته....

دلتنگم....خیلی زیااااد...خیلی حرف دارم....خیلی نگاهم لبانم پاهایم دستانم گوشهایم دلتنگ تک تک لحظات دیدار هستن...دیدار ی که دیگر در رویا هایم نیست...میترسم از دیدار....منتظرم...شوق دلتنگ و انتظار شوق خاصیه...

فردا جمعه است.....هفته پیش هم جمعه بود...هرددوروز م مثل‌ هم نیست...اما خسران بزرگی کرده ام تو زندگی و عمرم‌بیهوده میگذرد.....

۱۱ روز مانده تا بزرگ شدن....۲۹ روز مانده تا موعود

اتشالله

 پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۶  23:13  ثمرعزیزمامان :)
خستگی
 
هو الشفا

دوماهی کمتر است که کشیک سی و چندساعته میدیم

دوتای اولی هرچند اسون بودن..هرچند کاری نبود...هرچند بیشترش تو رست بودم....اما حالم بد شد..ضعیف شدم...توی بستر تخت افتادم...

خوش کشیکی بدکشیکی اصطلاحه...میانگینش رو من داشتم

ماه اول نورو بود...خیلی بهم خوش گذشت..شایدچون دوستش داشتم...شایدچون نورو بود...یا خیلی اسون بود....کابوس بقیه رویایی بود که دلم نمیخواست تموم شه...

ماه دوم اطفال....

دستغیب باراول بود کلا درطول این دوره میرفتم...کشیکهاش عجیب بود...امبولانس سواری داشت و مسولین امبولانس بسیار باشخصیت بودن

باراول تو امبولانس از فرط خستگی خوابم برد

باربعدی سرگیجه و تهوع داشتم....هیچ جا جلوی امبولانس نمیشه☺✌🏻...

بیمارستان جای خوبی نیست مخصوصا بچه ها...بچه های بدحال.....افسردگی خاصی داره اطفال..

نیمه دوم اندو...الان اندو...اندو رو دوست ندارم دوست دارم...یادگرفتم دیابت کتو اسیدوز چیکار کنم....مریض های بخش به ۲ تا۳ بیشتر نمیرسن...اما بدوبدو و کشیک دومی....

واقعا نمیدونم درسته از مریض ازمایش بفرستیم؟ درسته نگران مریض باشیم؟

یا اصلا خودمو بیهوده خسته نکنم؟بیهوده نگران نکنم؟

با یه زنگ از پاویون به اخر دنیا که اندواطفال هست درعرض چندثانیه نرسونم

گاهی چوب بی سوادی رزیدنت رو ما میخوریم😐دعواشو ما میشیم...دردسرهاش مال ما میشه☹

دیگه نه زنگ نمیزنم...نه حرف میزنم...نه نگران میشم نه خودمو خسته میکنم...

خستگی این کشیک توی دلم میمونه و غمش توی قلبم😢

ای شیراز متنفرم

از بخش اطفال بیشتر

 چهارشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۶  23:39  ثمرعزیزمامان :)
کته گوجه
 
به نام خدایی که روزی دهنده است

خب یادمه اولین خاطره ی برنج دم کردن من همچنان هست و باقی است

اما بشنویم اولین کته گوجه دم کردن من

اسمش رو بذارم سوپ سفت برنج شاید بهتر باشه

من اومدم خونه و اصلا حالم خوب نبود...به حدی که توان راه رفتن تا خونه رو هم نداشتم و به هرجور سختی بود اومدم چون تاکسی خالی هم گیرم نیومد که دربستی بگیرم

ساعت 12 و نیم بود که مامان زنگ زد بدون توضیح گفت کته گوجه میتونی دم کنی گفتم حالم خوب نیست و گفت باشع اما عذاب وجدان گرفتم

رفتم پایین سرچ کردم یوتیوب "کته گوجه"

خب اومد یه سری فیلم و اولین ش به این وصف بود

اب و رب گوجه و برنج و سیب زمینی و گوجه خرد کرده میریزی ....ابش یه ذره خشک شد در میذاری اماده است!!!

در گذشته ها دور به من گفته بودن اب رو برای کته یک و نیم بند انگشت بالاتر میریزی!!!

خب چی شد؟

من اب...اب گوشت...گوجه...رب....سیب زمینی ریختم توی قابلمه دیدم از اش هم سطحش اومد بالاتر ...ساعت حدود یک بود...تا یک و 40 دقیقه صبرکردم...سطح اب پایین نیومدو برنج له له شد:))))

یه ملاقه برداشتم تا جایی که شد اب رو از روی سر برنج خالی کردم....خالی کردم...خالی کردم....اما گویا بعضی جاها اب قایم شده بود....و من ندیدم...در را گذاشتم و ساعت شد 2 و ربع...مامان اومد..دید من کاسع ای از اب قرمز بابرنج شناور دستمه..گفت گفتم بلد نیستی درست نکن:|||||||
هیچی در قابلمه رو باز کرد....وپر اب بودهنوز....هرچند کته گوجه خیس همه میل کردن

اما ته دیگ خوشمزه ای داشت☺

 چهارشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۶  23:25  ثمرعزیزمامان :)
کوفتگی
 
به نام خدای حکیم....

ادم به ادم میرسه

اخر همه ماجراها همون میشه که میترسی...همون که باهاش دشمنیم میشه دوست...دوست میشه عشق....

دوجا بهم گفتن خدانکنه فلانی بشه اینترن ت ....بخت بخت میشی...

باراول با فاصله دوماه رخداد...اکسترنی که منو اذیت کرد تو عفونی اطفال تو ی یورو شد اینترنم...

باردوم بگذریم

دنیا چرخش زیاد داره....خیلی زیااد...‌

ادم ها به هم میرسن.....

خیلی خطرناکتر از بقیه ماجراها....

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

دوست جدید

نمیدونم دوستی باهاش کی شروع شد‌‌‌‌....سرچی شروع شد....اما اون لز ترس دوست شد...از اینکه منو امتحان کنه...من ترسیدم.....همیشه از ببر زخمی باید ترسید...قانونه....من شروع کردم به دروغ گفتن.....تنها دوستی بود که زیاد دروغ شنید...

_-_-__-_-_

داستان لیز خوردن من🙁

همه چیز از کشیک پرکار جراحی بی...با نزدیک بر ۴ ساعت کار بی وقفه..خستگی...و از همه بدتر غذای سلف فقیهی که در ان شی پلاستیکی خاکستری به اندازه یه نصف انگشت😐..‌آغاز شد
همه رفته بودن....وتنها بازمانده من بودم...کسی کع تا الان مسیر چمران رو بیشتر نرفته بود.....به سمت گویم راه افتادم....رسیدم...اول کمی چشم غره و دعوا و....بعد غذای خوشمزه و بعد اب بازی....شب و اهنگ و خوابیدن انگار وسط عروسی(البته من که خوابم برد😂😂😂)...و پشه هایی که من خود را چنان مستتر کردم درمیان لباس های انجایم که نفهمیدم اون پشه که چند جای کوچک رو نیش زده دقیقا چطور واردمحافظ من شده😂😂واقعا باید ازش در دزدی های سنگین پرمحافظ استفاده کرد....سرمای شب هم تقریبا نفهمیدم...چون خواب بودم....صبح صبحونه مفصل ....به همراه راند اول اب تنی.... راند دوم قبل ناهار...راند سوم بعد ناهار....راند چهارم:کاش این راند رو هرکز نرفته بودم...‌پام لبه استخر لیز خورد....الان تک تک از کوفتگی زانو به بالا...له شدگی کامل پا....سیاه شدن...عدم توانایی در راه رفتن....دل پرغصه .....

_-_-_-_'

کوفتگی و اسیب

به موازات این حادثه دوحادثه دیگر...یکی اسیب به لب هایم...یکی هم اسیب به سرم هم در این بخش رخ داد....

کلا زدم تو کار کشتن خودم.....

ببینم اخرش میمیرم یا نع

_-_'-_-_-_-_

پیانو

سنگین شده...صداش برام سنگین شده...توانایی زدن مدتی است ندارم....میترسم از پیانو زدن...از نت ها....از اوای اشتباه...از اواای تکراری هم خسته ام

_-_-_-_-_-_-_

دلم یه کادوی گنده میخواد...کادویی که فکرش رو هم نکرده باشم....یعنی چی میتونه باشه؟

جایزه هم میخوام...همه روزه هامو گرفتم😊😊😊

 چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۶  1:9  ثمرعزیزمامان :)
مطالب جدیدترمطالب قدیمی‌تر
شهریور ۱۴۰۴
مرداد ۱۴۰۴
اردیبهشت ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
اسفند ۱۴۰۳
مهر ۱۴۰۳
بهمن ۱۴۰۲
دی ۱۴۰۲
آذر ۱۴۰۲
مهر ۱۴۰۲
تیر ۱۴۰۲
دی ۱۴۰۱
آذر ۱۴۰۱
مرداد ۱۴۰۱
خرداد ۱۴۰۱
اسفند ۱۴۰۰
بهمن ۱۴۰۰
آذر ۱۴۰۰
شهریور ۱۴۰۰
دی ۱۳۹۹
فروردین ۱۳۹۹
بهمن ۱۳۹۸
تیر ۱۳۹۸
تیر ۱۳۹۷
فروردین ۱۳۹۷
اسفند ۱۳۹۶
بهمن ۱۳۹۶
دی ۱۳۹۶
آذر ۱۳۹۶
مهر ۱۳۹۶
شهریور ۱۳۹۶
تیر ۱۳۹۶
خرداد ۱۳۹۶
اردیبهشت ۱۳۹۶
فروردین ۱۳۹۶
اسفند ۱۳۹۵
آرشيو
حکمت های امام علی (ع)
کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به (:پرواز قاصدک های ذهن ثمر:) می باشد .